میخواستم وقتی سفر میری سوییس، اون گردن قشنگ و دوست داشتنیت سردش نشه. با شک و تردید و دو دلی زیاد برات یه شالگردن با کاموای سبز زیتونی بافتم. آخه نمیدونستم اصلا شال گردن استفاده میکنی یا نه. و مطمئن نبودم که ازش خوشت بیاد. ولی وقتی بهت نشونش دادم کلی ذوق کردی و سورپرایز شدی. خیلی ازش خوشت اومد و تا موقع خداحافظی پنجاه بار بابتش تشکر کردی. حتی دستمم بوسیدی. بهم گفتی که شال گردن لازم داشتی و میخواستی قبل از سفر یکی بخری که با خودت ببری. از طرحش خوشت اومد. از اینکه با دستای خودمبافته بودمش خوشت اومد.
منم از ذوق و خوشحالی تو، خوشحال شدم.
شش ماهه که میشناسمت. راستشو بخوای تا حالا هیچ کسی رو انقدر عمیق نخواستم و دوست نداشتم. چقدر من و تو به هم میایم. کاش تو هم اینو فهمیده باشی. یعنی کاش از نظر تو هم اینطوری باشه. کاش برات یه آدم عادی و معمولی نباشم. کاش جای من توی قلبت باشه. یه جای گرم و نرم و خوب توی قلبت به من بده...